عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده ام
چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده ام
بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن
ناتوانیها از آن موی میان دزدیده ام
با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم
حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیده ام
نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست
چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده ام
دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس
او متاع کاروان من کاروان دزدیده ام
داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس
مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده ام
در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست
صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده ام
تا ابد می بایدم غلتید در آغوش خویش
قعر این سیماب گون بحرم کران دزدیده ام
هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو
تا نفس دزدیده ام گنج روان دزدیده ام
هر نفس شوری دگر در دل قیامت می کند
اینقدر توفان نمی دانم چه سان دزدیده ام
وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست
دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده ام
دم زدن تا چرخ بر می آردم زین خاکدان
در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده ام
یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است
مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده ام
بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس
سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده ام